نوشته اصلی توسط
هویدا
سلام
دلم شکسته و تو دلم خیلی غم دارم ، داستان زندگی من مثل خیلی از آدمهای دنیا غم انگیز و پر درد
من نزدیک ۳ سال ازدواج کردم ، ۹ ماه عقد بودم و افتضاح ترین لحظات عمرم و داشتم. من ایران و همسرم خارج از ایران بود و ما وکالتی عقد کردیم ، در مدت این ۹ ماه چندین بار تا پای جدایی رفتیم ولی جدا نشدیم، شوهرم بهم خیانت میکرد و تلفنهام و چند ساعت چند ساعت جواب نمیداد، بماند توقع مالی هم ازم داشت ، من تو دوران عقد خیلی هزینه کردم ، خیلییی
با پول خودم بعد ۹ ماه ویزا گرفتم و اومدم پیش شوهرم. ویزام که تمام شد اعلام پناهندگی کردم ، هنوز ۲ ماه از اومدنم نگذشته بود که باردار شدم ، کلی مشکلات داشتم شوهرم با زنها بسیار راحت برخورد میکرد. دوست دخترهای قدیمش مدام باهاش در تماس بودن. توقع مالی زیادی از من داشت، جلو من یکی از دوست دخترهاش و بغل کرد و بوسید و گفت من مست بودم نفهمیدم، بهم گفت اول مادرم بعد پدرم و سوم تو، تو دوران حاملگیم یکروز به هوای باشگاه از خانه رفت و ۱۲:۳۰ شب به خانه اومد ، دور لبش رژ قرمز بود قهر کردم از خانه زدم بیرون بعد فهمیدم رفته خانه فساد ، تو دوران بارداریم ۳ روز برای خانه خرید نکرد و خودش میرفت بیرون غذا میخورد، میگفت پول بیار از ایران برای خودت خرج کن، واقعا ۳ روز بیسکویت و چایی میخوردم ، ۲ بار دعوامون شد تو بارداریم کتک زد منو ، منم هنوز اقامت نگرفتم بارها خواستم برگردم ولی همچنان اینجااام ، خدا یه دختر ناز و خوشگل و مظلوم بهم داده ، از در و دیوار صدا میاد از دخترم نه، همه عاشقش هستن ، خانه ای که داریم زندگی میکنیم ، یک سوییت ۳۳ متری هستش ، و فقط یک اتاق ۲۰ متری داره، بماند که از ماه اول خانواده شوهرم ۲-۱ ماه درمیان میان تو این اتاق و ۱۰-۸-۷ روز میمونن ، خانواده شوهرم اینجان ولی شهرشون جای دیگه است، الانم با وجود بچه ۸ ماهه پدرشوهرم اومده تو این اتاق ۲۰ متری و ۱ ماه اینجاست،خیلی هم آدم تیکه بندازیه ولی من رعایت میکنم جواب نمیدم ، میگه چرا گوشت زیاد میخورید؟ چرا برنج میخورید؟ چرا داداشت آجیل کرفت نگه نداشتی بچه ها بیان بخورن؟ چرا خانه اتون کوچیکه ؟ میترسی بزرگ پیدا کنی مهمون بیاد؟!؟! و ... شوهرم امروز گفت ۱۰ روز دیگه اینجا جشن هستش و خواهرم اینا و دختر داییم که جمعا ۷ نفر هستن برای ۱ هفته میان اینجا، طاقتم طاق شد بهش توپیدم گفتم خسته شدم مهمون ۱ روز ۲ روز ۱ هفته نه ۱ ماه ، ۲ ماه ، اونم بدهنی کرد و بعدش قهر ، گفت من اصلا میخوام بابام با ما زندگی کنه، منم گفتم اگه اینطوره من نیستم شرمنده
خلاصه از بد دهنی و شلخته گی و کثیفی و بی ادبی شوهرم هر چی بگم کم گفتم ، جلو من باد روده روزی چندین بار خالی میکنه، نظافت شخصی رعایت نمیکنه، و بخاطر خانوادش منو زیر پا له میکنه
الان که اینا رو نوشتم دلم برای خودم خیلی بیشتر سوخت یاد آوری شد غصه هام ... اینا که گفتم اندازه سوزنی بود تو انبار کاه خیلی درد دارم خیلی ..چیکار کنم ، باهام حرف بزنید خیلی نیاز دارم، به خانوادم که راه دورن نمیتونم حرفی بزنم گناه دارن ، منو آروم کنید لطفا